گـاهـى … 
 دلـت”بـه راه” نیسـت !!  
ولـى سـر بـه راهـى …
  خـودت را میـزنـى بـه “آن راه” و میـروى …
  و همـه ،
 چـه خـوش بـاورانـه 
فکـر میکننـد …  کـه تــــو … “روبـراهـى”….!

ایســــــتــــاده ام ... 
 بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود ... ! 
 مـــن ،  همیــن جا ،
  کنار قـــول هـایت ، 
 درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت 
و در عمــــق نبـــودنت ، 
 محـــــکم ایــستاده ام !!

دلم درگیر بغضه !

بغض نبودنت

بغض از ندیدینت ...

کجای دنیای خیالم قدم بذارم که نقشی از تو نباشه ؟!

درد دوریتو پیش کدوم طبیب ببرم که هم درد تویی و هم درمان ؟!

هوای نبودته که توی اطاقم پر شده ....

وقتی نیستی نفس نیست ...

هوا نیست ...

زندگی نیست ...

برگرد درمان من ...

برگرد طبیب من ...

برگرد امید من ...

برگرد ...

بی تو نمیتونم ...

در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،
بگذار در گوشت بگویم
” میـــخواهــمــــــــت ” …
این خلاصه ی ،
تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیا....!!!

سر به هوا نیستــــم
امــــا
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم
حال عجیبـــی ست
دیدنِ همان آسمان که
شاید "تو"
دقایقی پیش
به آن نگاه کـــرده ای...

اشعار حمید مصدق

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد

 

همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

 

همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است 

چقدر مردن

ــ در این زمانه که نیکی 

حقیر و مغلوب است ــ

خوب است

من دخترم

من دختر هستم...

دختری با دنیایی از نجابت...

دختری با تمام زیبایی های دنیا...

دختری با آرامشی از جنس خدا...

من دختر هستم...

دختری از جنس غنچه...

با روحیه ای لطیف تر از گلبرگ...

با صداقتی به یکرنگی آیینه....

دختری با غروری شکننده تر از شیشه...

با احساسی پاک تر از آب روان...

با سادگی شیرین تر از لبخند مادر...

و دختری یا محبت هایی که هیچگاه تمامی ندارند...

من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران

مثل مروارید باش


فریدون مشیری