جشن حلول ماه


حلول ماه مبارک


و پر برکت آبان برتمام


آبانی های عزییییییز


مبارک باد .... !

دوستان عزیز به عرضتون میرسونم که فشار درس ها زیاده اما آبان ماه منتظرم باشید ...  

 

شرح یک دادگاه ... !

اینجا دادگاهه . شاکی منم . مجرم ، همون قاضیه . یعنی قاضی ، مجرم هم هست . « زندگی »

 از جام بلند میشم و با اعتراض میگم :

- : من شاکی ام . شکایت دارم . از زندگی . از نامردی هاش . دو رنگی کرده . قول             دیگه ای به من داده بود . وعده آسایش . وعده آرامش . وعده زیبایی .

 ولی به هیچکدوم عمل نکرد . هیچ کدوم رو فراهم نکرد . هیچ کدوم . به من سخت گرفت . آسون رین راه ها رو ازم دور کرد . هر چی به آرامش نزدیکتر شدم ، اونو از من دورتر کرد . شیرین نمایی کرد ، ولی زشتی رو بهم هدیه داد . هه! آره . مثل یه کادو که که فقط کاغذی که توش پیچیده شده قشنگه . اما داخلش .... !

قاضی یا همون مجرم ، رو به روی من نشسته . با آرامش به من لبخند میزنه و با خودکارش بازی میکنه . از دستش عصبانی ام . دلم میخواد سرش داد بزنم . کاشکی قاضی نبود . تقریباً مطمئنم که حکم رو به نفع خودش صادر میکنه . ولی حقیقت ... حقیقت چیز دیگه ایه !

تصمیممو میگیرم . محکم جلوش می ایستم ، سینه ستبر میکنم و میگم :

- : خب . نوبت توئه . از خودت دفاع کن . دلیل همه این نامردی هاتو بگو . چرا ساکتی ؟ نکنه دفاعی نداری ؟؟؟ درسته! دفاعی نداری که بخوای چیزی بگی .

باز هم به من نگاه میکنه . همونطور که شاهانه روی صندلیش نشسته به طرف من خک میشه و صورتشو جلو میاره . با لبخندی که حالا لحنش به تمسخر آمیز تغییر کرده میگه :

- : قسمت ....

جواب دندون شکنی بود . چیزی نمیفهمم . گیجم و سر در گم . ولی از همین یک کلمش معلوم بود که یعنی همه چیز تمومه ... به نفع اون . اونی که مجرم بود .

وقت دادگاه رو به اتمامه . اون کاره خودشو کرد . نمیدونم چه طوری ، اما انگار باید راضی میشدم . سرم رو پایین انداختم و گفتم :

- : حکمم ؟ ابد ؟ باز هم انفرادی ؟ باز هم حرف زور تو ؟ بازم اجبار ؟

با همون آرامش سری تکون داد و سپس با صدایی رسا گفت :

ختم جلسه .

درسته . من شاکی ام ... ناراضی .

اون قاضی .... و راضی .

خب دادگاه دست اون بود . قاضی اون بود ... باید فکرشو میکردم که آخر ، همه چیزو به نفع خودش تموم میکنه .

از دادگاه بیرون میام و به سمت سلول تنهایی ها میرم .

باز همون خستگی ها . باز همون بی کسی ها ...

باز من ... باز این سلول انفرادی همیشگی ...

- : باز هم جاودانگیِ فانیِ من ، در روشناییِ این ظلمت .

این چه سهمیه ؟؟؟

نمیدونم !!! نمی فهمم !!!

 

دوست من ...

دوست من ! من آنچه مینمایم ، نیستم . آنچه هست ، لباسی است بر تن میکنم ؛ لباسی که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو و تو را از کوتاهی و اهمال من محافظت کند .

دوست من ! آن من دیگرم ، در خانه ای از سکوت زندگی میکند ، و برای همیشه همان جا باقی خواهد ماند ، غیر قابل درک و دست نیافتنی .

نه میخواهم آنچه میگویم باور کنی و نه به آنچه انجام میدهم اعتماد ؛ که کلمات من چیزی نیست جز افکار تو در صدا ، و رفتار من چیزی نیست ، جز آرزو های تو در عمل .

وقتی میگویی : « باد از جانب غرب می وزد » میگویم : آری ، از سوی غرب می وزد . زیرا نمیخواهم بدانی که فکر من به باد نیست ، به دریاست . تو نمیتوانی اندیشه دریایی ام را بفهمی، من نیز نمیخواهم آن را دریابی . من در آن دریا تنها خواهم بود .

دوست من ! وقتی تو با روز هستی ، من با شب هستم ؛ و حتی آن هنگام نیز ، از صلاة ظهر سخن میگویم که بر فراز تپه ها می رقصد ، و از سایه ارغوانی میگویم که تمامی دره را فرا گرفته است . تو آواز های شبانه مرا نمیشنوی و بال های پرواز مرا در برابر ستارگان نمیبینی . و من نیز لحظه ای نمیخواهم تو آنها را ببینی ، یا بشنوی . من با شب تنها خواهم بود .

تو حقیقت ، زیبایی و راستی را دوست داری و من به خاطر توست که میگویم دوست داشتن اینها خوب و پسندیده است . اما در دل ، به این دوست داشتن تو میخندم . ولی نمیخواهم خنده ام را ببینی . من در خندیدن ، تنها خواهم بود .

دوست من ! تو خوب ، هوشیار و فرزانه ای . نه ! تو کاملی و من نیز عاقلانه و هوشیارانه با تو سخن میگویم . و اکنون من دیوانه هستم ، اما دیوانگی ام را میپوشانم . من در دیوانگی تنها خواهم بود .

دوست من ! تو دوست من نیستی ، اما چگونه میتوانم این را به تو بفهمانم ؟ راه من ، راه تو نیست ، اما باز هم قدم میزنیم . دست در دست !

 

آفتب مهربانی

آفتاب مهربانی

              

                          سایه تو بر سر من

 

ای که در پای تو پیچید

 

                          ساقه نیلوفر من

 

با تو هستم ، با تو تنها

 

                         ای پناه خستگی ها

 

در هوایت دل گسستم

 

                       از همه دل بستگی ها .... !

        

                                                            « قیصر امین پور »

یک خبر ...

راستی دوستان عزیز . این یک خبر هم از من داشته باشید .



منتظر پاره ای از تغییرات در متون این وبلاگ باشید .





با تشکر

موهبت

_ من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد

و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم .

_ من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد

و او پیش پایم مسائلی گذاشت تا آنها را حل کنم .

_ من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند

و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم .

_ من از خدا خواستم به من شهامت دهد

و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم .

_ من از خدا خواستم به من برکت دهد

و خا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم .

_ من هیچ کدام از چیز هایی را که از خدا خواستم دریافت نکردم

ولی به همه چیز هایی که میخواستم رسیدم .

عشق بدون قید و شرط ...

داستانی را که میخواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه خود بازگردد . سرباز قبل از اینکه به خانه برسد ، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت : « پدر و مادر عزیزم ، جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم ، ولی خواهشی ز شما دارم . رفیقی دارم که میخواهم او را با خود به خانه بیاورم . »

پدر و مادر او در پاسخ گفتند : « ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم . »

پسر ادامه داد : « ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید ، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد به مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من میخواهم که اجازه دهید او با ما زدگی کند . »

پدرش گفت : « پسر عزیزمم ، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است . ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند . »

پسر گفت : « نه . من میخواهم که او با ما زندگی کند . »

آنها در جواب گفتند : « نه . فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود . ما فقط مسؤل زندگی خودمان هستیم و اجازه نمیدهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند . بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی . »

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر دیگر او دیگر چیزی نشنیدند .

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها شکوک به خود کشی هستند .

پدر و مادر او آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند .

با دیدن جسد ، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد . پسر آنها یک دست و یک پا داشت !