ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن،
یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید.
فریاد بر آورد:خدایا با من حرف بزن،
آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم .
ستاره ای درخشید اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید:یک معجزه نشان بده،
نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد :خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم این جا حضور داری.
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش
ادامه داد.