تشنه ام

برای نوشیدن

یک چکه

حرف عاشقانه ...

دلم درگیر بغضه !

بغض نبودنت

بغض از ندیدینت ...

کجای دنیای خیالم قدم بذارم که نقشی از تو نباشه ؟!

درد دوریتو پیش کدوم طبیب ببرم که هم درد تویی و هم درمان ؟!

هوای نبودته که توی اطاقم پر شده ....

وقتی نیستی نفس نیست ...

هوا نیست ...

زندگی نیست ...

برگرد درمان من ...

برگرد طبیب من ...

برگرد امید من ...

برگرد ...

بی تو نمیتونم ...

من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران

مثل مروارید باش


فریدون مشیری

مرگ انسانیت

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است... فریدون مشیری

گرگ

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟



 فریدون مشیری

عشق من


عاقبت یکروز, بدون انکار,
تو را "عشق من" خطاب خواهم کرد.
روزی که حقیقت آشوب قلبم در برابر عظمت لبخندت, بر همگان آشکار شود,
روزی که این دل پرده از چهره گشاید و بی واهمه , تو را صدا کند ...
"عشق من", بی شک آن روز میرسد ...

آفتب مهربانی

آفتاب مهربانی

              

                          سایه تو بر سر من

 

ای که در پای تو پیچید

 

                          ساقه نیلوفر من

 

با تو هستم ، با تو تنها

 

                         ای پناه خستگی ها

 

در هوایت دل گسستم

 

                       از همه دل بستگی ها .... !

        

                                                            « قیصر امین پور »

تو را میخواهم اما .......

تو را یخواهم ، همچون نیاز ماهی به آب .

تو را میخواهم ، همچون نیاز آب به نوازش یک دست .

تو را میخواهم ، همچون نیاز یک دست به دستی دیگر برای پیوند .

تو را میخواهم ...

تو را مخواهم ، همچون نیاز یک کودک به لالایی .

تو را میخواهم ، همچون نیاز یک لالایی به لطافت صدای مادر .

تو را میخواهم ، همچون نیاز یک مادر به فرزندش .

آن فرزند منم . حال تو را میخواهم ،

تو را میخواهم ، همچون نیاز من به تو ...

همچون نیاز من به عشق تو ...

همچون نیاز من به وجود تو ...

تو را میخواهم اما ...

اما تو دریا نخواهی شد ،

اما تو نوازش آن دست نخواهی شد ،

چون دستی دیگر ، چون لالایی ، چون لطافت صدای ماد .

نخواهی شد . نمیخواهی باشی ...

شاید تمام اینها نباشی ، شاید تما اینها نخواهی که باشی .

اما عشق ... ؟

نمیتوانی عشق نباشی ، نمیتوانی نیاز من نباشی . نمیتونی در حرم نفس های من نباشی ...

نمیتوانی ....