من دخترم

من دختر هستم...

دختری با دنیایی از نجابت...

دختری با تمام زیبایی های دنیا...

دختری با آرامشی از جنس خدا...

من دختر هستم...

دختری از جنس غنچه...

با روحیه ای لطیف تر از گلبرگ...

با صداقتی به یکرنگی آیینه....

دختری با غروری شکننده تر از شیشه...

با احساسی پاک تر از آب روان...

با سادگی شیرین تر از لبخند مادر...

و دختری یا محبت هایی که هیچگاه تمامی ندارند...

من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران

مثل مروارید باش


فریدون مشیری

مرگ انسانیت

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است... فریدون مشیری

گرگ

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟



 فریدون مشیری