هر جور میتونی بمون من با تو سازش میکنم
هر بار میگفتم نرو اینبار خواهش میکنم
با زخم تنهاتر شدن محتاج تسکینم نکن
تنهاتر از من نیستی تنها تر از اینم نکن

با گریه های هرشبم دنبال مرهم نیستم
اینبار بشکن بغضمو فکر غرورم نیستم
کی گفته این خواهش منو تو چشم تو کم میکنه
این التماس آخرم خیلی بزرگم میکنه

باور نکن راضی بشم چون دوستت دارم بری
انقدر درارو وا نکن من که نمیزارم بری
یک عمر من پر پر زدم چون درد دوری کم نبود
اینا که میگم یک شب از چیزی که حس کردم نبود

با گریه های هرشبم دنبال مرهم نیستم
اینبار بشکن بغضمو فکر غرورم نیستم
کی گفته این خواهش منو تو چشم تو کم میکنه
این التماس آخرم خیلی بزرگم میکنه

دوره ارزانی

چه کسی میگوید که گرانی شده است؟

دوره ارزانیست!

دل ربودن ارزان،دل شکستن ارزان!

دوستی ارزان است!

دشمنیها ارزان!

چه شرافت ارزان!

تن عریان ارزان!

آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر!

قیمت عشق چقدر کم شده است!

کمتر از آب روان!

و چه تخفیف بزرگی خورده،قیمت هر انسان...!!!

حلول ماه

از فردا ماه رمضون و ماه مهمونیه خدا وسط این گرمای تابستون شروع میشه و ملت مسلم روزه گیری رو پیشه میکنن.


ولی نمیدونم چرا یکی نمیاد به خدا بگه : خدا جون ، توی این سهمیه بندی و برداشته شدن یارانه ها،

قربونت ، ما مزاحمت نمیشیو واسه مهمونی.

این بساط سالی یبار مهمونیتو جمع کن توروخدا !!! :(

بازگشت شکوهمندانه !

سلااااااااااام ب دوستان عزیزی که مدت هاااااااااااااست تنهاتون گذاشتم .

و بسیار بسیار از این بابت شرمسارم .


ولی باید به عرضتون برسونم که به امید خدا دیگه در خدمتتون خواهم بود .

با شادی ها و غصه های همیشگی! :)


امیدوارم باز هم به وبلاگ من سر بزنید و اجازه بدین تا روزهای گرم تابستونیمون با هم سپری بشه... :)




هنوووووووووزم همتونو دوووووووووووووووست دااااااااااررررررررررمممممممم :*

شرح یک دادگاه ... !

اینجا دادگاهه . شاکی منم . مجرم ، همون قاضیه . یعنی قاضی ، مجرم هم هست . « زندگی »

 از جام بلند میشم و با اعتراض میگم :

- : من شاکی ام . شکایت دارم . از زندگی . از نامردی هاش . دو رنگی کرده . قول             دیگه ای به من داده بود . وعده آسایش . وعده آرامش . وعده زیبایی .

 ولی به هیچکدوم عمل نکرد . هیچ کدوم رو فراهم نکرد . هیچ کدوم . به من سخت گرفت . آسون رین راه ها رو ازم دور کرد . هر چی به آرامش نزدیکتر شدم ، اونو از من دورتر کرد . شیرین نمایی کرد ، ولی زشتی رو بهم هدیه داد . هه! آره . مثل یه کادو که که فقط کاغذی که توش پیچیده شده قشنگه . اما داخلش .... !

قاضی یا همون مجرم ، رو به روی من نشسته . با آرامش به من لبخند میزنه و با خودکارش بازی میکنه . از دستش عصبانی ام . دلم میخواد سرش داد بزنم . کاشکی قاضی نبود . تقریباً مطمئنم که حکم رو به نفع خودش صادر میکنه . ولی حقیقت ... حقیقت چیز دیگه ایه !

تصمیممو میگیرم . محکم جلوش می ایستم ، سینه ستبر میکنم و میگم :

- : خب . نوبت توئه . از خودت دفاع کن . دلیل همه این نامردی هاتو بگو . چرا ساکتی ؟ نکنه دفاعی نداری ؟؟؟ درسته! دفاعی نداری که بخوای چیزی بگی .

باز هم به من نگاه میکنه . همونطور که شاهانه روی صندلیش نشسته به طرف من خک میشه و صورتشو جلو میاره . با لبخندی که حالا لحنش به تمسخر آمیز تغییر کرده میگه :

- : قسمت ....

جواب دندون شکنی بود . چیزی نمیفهمم . گیجم و سر در گم . ولی از همین یک کلمش معلوم بود که یعنی همه چیز تمومه ... به نفع اون . اونی که مجرم بود .

وقت دادگاه رو به اتمامه . اون کاره خودشو کرد . نمیدونم چه طوری ، اما انگار باید راضی میشدم . سرم رو پایین انداختم و گفتم :

- : حکمم ؟ ابد ؟ باز هم انفرادی ؟ باز هم حرف زور تو ؟ بازم اجبار ؟

با همون آرامش سری تکون داد و سپس با صدایی رسا گفت :

ختم جلسه .

درسته . من شاکی ام ... ناراضی .

اون قاضی .... و راضی .

خب دادگاه دست اون بود . قاضی اون بود ... باید فکرشو میکردم که آخر ، همه چیزو به نفع خودش تموم میکنه .

از دادگاه بیرون میام و به سمت سلول تنهایی ها میرم .

باز همون خستگی ها . باز همون بی کسی ها ...

باز من ... باز این سلول انفرادی همیشگی ...

- : باز هم جاودانگیِ فانیِ من ، در روشناییِ این ظلمت .

این چه سهمیه ؟؟؟

نمیدونم !!! نمی فهمم !!!

 

دوست من ...

دوست من ! من آنچه مینمایم ، نیستم . آنچه هست ، لباسی است بر تن میکنم ؛ لباسی که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو و تو را از کوتاهی و اهمال من محافظت کند .

دوست من ! آن من دیگرم ، در خانه ای از سکوت زندگی میکند ، و برای همیشه همان جا باقی خواهد ماند ، غیر قابل درک و دست نیافتنی .

نه میخواهم آنچه میگویم باور کنی و نه به آنچه انجام میدهم اعتماد ؛ که کلمات من چیزی نیست جز افکار تو در صدا ، و رفتار من چیزی نیست ، جز آرزو های تو در عمل .

وقتی میگویی : « باد از جانب غرب می وزد » میگویم : آری ، از سوی غرب می وزد . زیرا نمیخواهم بدانی که فکر من به باد نیست ، به دریاست . تو نمیتوانی اندیشه دریایی ام را بفهمی، من نیز نمیخواهم آن را دریابی . من در آن دریا تنها خواهم بود .

دوست من ! وقتی تو با روز هستی ، من با شب هستم ؛ و حتی آن هنگام نیز ، از صلاة ظهر سخن میگویم که بر فراز تپه ها می رقصد ، و از سایه ارغوانی میگویم که تمامی دره را فرا گرفته است . تو آواز های شبانه مرا نمیشنوی و بال های پرواز مرا در برابر ستارگان نمیبینی . و من نیز لحظه ای نمیخواهم تو آنها را ببینی ، یا بشنوی . من با شب تنها خواهم بود .

تو حقیقت ، زیبایی و راستی را دوست داری و من به خاطر توست که میگویم دوست داشتن اینها خوب و پسندیده است . اما در دل ، به این دوست داشتن تو میخندم . ولی نمیخواهم خنده ام را ببینی . من در خندیدن ، تنها خواهم بود .

دوست من ! تو خوب ، هوشیار و فرزانه ای . نه ! تو کاملی و من نیز عاقلانه و هوشیارانه با تو سخن میگویم . و اکنون من دیوانه هستم ، اما دیوانگی ام را میپوشانم . من در دیوانگی تنها خواهم بود .

دوست من ! تو دوست من نیستی ، اما چگونه میتوانم این را به تو بفهمانم ؟ راه من ، راه تو نیست ، اما باز هم قدم میزنیم . دست در دست !

 

موهبت

_ من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد

و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم .

_ من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد

و او پیش پایم مسائلی گذاشت تا آنها را حل کنم .

_ من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند

و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیشتر تلاش کنم .

_ من از خدا خواستم به من شهامت دهد

و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم .

_ من از خدا خواستم به من برکت دهد

و خا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم .

_ من هیچ کدام از چیز هایی را که از خدا خواستم دریافت نکردم

ولی به همه چیز هایی که میخواستم رسیدم .

عشق بدون قید و شرط ...

داستانی را که میخواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه خود بازگردد . سرباز قبل از اینکه به خانه برسد ، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت : « پدر و مادر عزیزم ، جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم ، ولی خواهشی ز شما دارم . رفیقی دارم که میخواهم او را با خود به خانه بیاورم . »

پدر و مادر او در پاسخ گفتند : « ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم . »

پسر ادامه داد : « ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید ، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد به مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من میخواهم که اجازه دهید او با ما زدگی کند . »

پدرش گفت : « پسر عزیزمم ، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است . ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند . »

پسر گفت : « نه . من میخواهم که او با ما زندگی کند . »

آنها در جواب گفتند : « نه . فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود . ما فقط مسؤل زندگی خودمان هستیم و اجازه نمیدهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند . بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی . »

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر دیگر او دیگر چیزی نشنیدند .

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها شکوک به خود کشی هستند .

پدر و مادر او آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند .

با دیدن جسد ، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد . پسر آنها یک دست و یک پا داشت !