من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم می کند. منطق او حتی از حماقت من هم احمقانه تر است.
احمد شاملو
یکی بود... یکی نبود...
یه آقایی بود...یه ماشین داشت... خیلی دوسش داشت...
فامیلشون مریض شد... سخت مریض شد...
آقاهه ماشینو فروخت و خرج فامیلشون کرد...
فامیلشون خوب شد...
لبخند زد...
گذشت...
گذشت...
گذشت و تو یه قرعه کشی یه ماشین برد...
باهاش مصاحبه کردن...
پرسیدن:فکرشو میکردی برنده میشی!؟
جواب داد:بله!؟؟
پرسیدن:چطور!؟؟
جواب داد:خدا هیچوقت زیر منت بندش نمیمونه...
هیچوقت...