خیر و صلاح ... !

سلام سلام سلام . میخوام امروز براتون یه قصه بگم . صبر کنید … آماده خواب نشید . این یه قصه جالبه که آخرش نه تنها کسل کننده نیست ، بلکه خیلی هم جالب و دوست داشتنیه .

من حرچقدر که تعریف کنم شما خودتون تا نخونید باورتون نمیشه . پس دعوتتون میکنم به خوندن یکی از جالب ترین مطالب این وبلاگ . من که خیلی خوشم میاد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .

یکی بود ، یکی نبود !

سالها پیش در سرزمینی دور پادشاهی حکم میراند که وزیری داشت . آن وزیر در برابر هر حادثه ای که رخ میداد میگفت : « به صلاح ماست »

روزی پادشاه حین پوست کندن میوه دستش را با کارد میوه خوری برید و وزیر که آنجا حاضر بود گفت : « خیر و صلاح شما بود »

پادشاه از سخن وزیر بر آشفت و دستور به زندانی کردن او داد . چند روز بعد پادشاه با چند نفر از ندیمانش برای شکار به جنگل رفت ، در آنجا راه را گم کرد و گذرش به محل سکونت قبیله ای وحشی افتاد که در حال تدارک مراسم قربانی بت ها بودند . آنها با دیدن پادشاه خوش لباس خوشحال شدند ، دست و پای وی بسته و خواستند وی را برای قربانی آماده کنند که ناگهان چشم یکی از افراد قبیله به انگشت وی افتاد و فریاد کشید :

- : نمیتوان این مرد را قربانی کرد ، زیرا بدنش ناقص است .

به همین دلیل ، پادشاه نجا یافت و آزاد شد . پادشاه همین که به قصر رسید وزیر را فرا خواند و گفت :

- : منظور تو از اینکه هر چه رخ میدهد به صلاح ما است ، بر من روشن شد . چون بریدگی انگشتم ، جان مرا نجات داد . اما درباره زندانی شدن خودت چه خیر و صلاحی میبینی ؟

وزیر پاسخ داد :

- : اگر به زندان نمی افتادم ، ناچار بودم همراه شما برای شکار به همراه شما به جنگل بیایم که در آنجا وقتی شما را از قربانی شدن معاف کردند ، لابد مرا که سالم بودم به عنوان قربانی انتخاب میکردند . بنابراین زندانی شدن من هم ، جانم را نجات داد .

وزیر ، سپس دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد :

- : فراموش نکنیم که اراده خداوند از قدرت درک ما خارج و همیشه هم به سود ما است .

دیدید چقدر جالب و جذاب بود . حد اقل نکته مثبتی که داشت این بود که ما رو با لطف و مهربونی خدا بیشتر آشنا ، و همچنین صبور تر برای تحمل سختی ها و دشواری های زندگی کرد .

توجه داشته باشید که این دنیا گوش به فرمان ما آفریده شده و تمام اتفاقات اعم از خوب و بد به نفع ماست . صبر داشته باشیم و دل تسلیم تصمیم آفریدگار دانا کنیم .

عکس العمل های مختلف در برابر بوسه !‌

افراد بر اساس شغلی که دارن میتونن عکس العمل های مختلفی در برابر بوسه داشته باشن .

توجه کنید :

- وقتی یک پلیس رو میبوسی ، میگه ایست . دستا بالا !

- وقتی یک دکتر رو میبوسی ، میگه بعدی !

- وقتی یک معلم رو میبوسی ، میگه چند بار دیگه تکرارش کن !

- وقتی یک استاد دانشگاه رو میبوسی ، میگه باید درباره این کارتون کنفرانس بدین !

- وقتی یک برنامه نویس رو میبوسی ، میگه سعی کن کارت باگ نداشته باشه !

- وقتی یک مکانیک رو میبوسی ، میگه روغنشو زیاد کن !

- وقتی یک استاد آموزشگاه رانندگی رو میبوسی ، میگه دنده رو عوض کن !

برهان

سرم را در تاریکی گودالها فرو میبرم ، لباس سکوت بر تن میکنم و دیگر به تو نمیگویم  بمان .

کنار میروم تا راه زندگی خود را به تنهایی طی کنی . میفهمم ، اما وانمود به نفهمیدن میکنم . حس را در خود میکشم ، عشق را سرکوب میکنم تا با تنهایی خود خوش باشی و با خنجر زدن به روح و جسمم آنچه را که تو خواستی برایت فراهم کردم .

آسوده باش که به آنچه که میخواستی رسیدی ... در حالی که حتی لحظه ای به آنچه من میخواستم فکر هم نکردی . برای اعتراض نیست که این سخنان را میگویم.بار ها به تو گفته ام که قلب من از گدایی عشق مستغنی است . برای برهم زدن روزهای خوب و آرامت هم نمیگویم . تکرار این جملات برای این است که روز به روز بیش از گذشته از تو و زندگی ات متنفر شوم تا زندگی کسی چون تو را نابود نکنم ... !

ماهی ...

ماهی شده بود باورش که اگه تور بندازن سرش




میشه عروس ماهی ها





شاه ماهی میشه همسرش، 

 

 

ماهی باورش نبود که اگه تور بندازن سرش





نگاه گرم ماهی گیر میشه نگاه آخرش 

 

 

 

 

 

 

دوستان برای ارتباط مستقیم با مدیریت وبلاگ ( ساناز) میتونید از این آدرس استفاده کنید :  

Mini_ma1@yahoo.com

طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها !!!

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی