در شهری زن و دختری زندگی میکردند که در خواب راه میرفتند .
یک شب ، وقتی که سکوت ، جهان را در خود گرفته بود ، آن زن و دخترش ، در باغ مه گرفتشان در حالی که خواب بودند به هم رسیدند .
مادر به سخن آمد و به دخترش گفت :
- :سر انجام ... سر انجام ای دشمن من ! تو که جوانی ام را به پایت ریختم ،تو که زندگی ات را بر خرابه های زندگی من بنا کردی ، ای کاش میتوانستم تو را بکشم !
و دختر به زبان آمد و گفت :
- : ای زنِ پست و منفور ، ای پیر ، ای خود خواه ! تو که میان من و خود آزادم ایستادی ! تو که زندگی ام را انعکاس زندگی پژمره خود قرار دادی ! ای کاش مرده بودی !
در همان لحظه خروسی خواند ، هر دو بیدار شدند . مادر به نرمی گفت :
- : آه ... تو هستی دخترم !
و دختر به مهربانی پاسخ داد :
- : بله عزیزم .
سلطان بزرگ ، وزیر دانایش را فرا خواند تا در باره مشکلی که برایش پیش آمده بود با او
مشورت کند .
سپس با کمی تـأمل از وزیر پرسید :
- : از اجدادم ،سینه به سینه ،چنین نقل شده که پس از هر چند سال ،از دارایی مان به
مردم خاص و عام ببخشم . و امروز زاهدی و عالِمی برای کمک نزد من آمدند .
به کدام ببخشم درست تر باشد ؟
وزیر اندکی فکر کرد و سپس بی مقدمه گفت :
- :ای قبله عالم ! به عالم ببخش تا بیشتر بخواند . و به زاهد نبخش ،تا زاهد بماند ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه .
سلام به تمامی دوستان عزیز .
امروز میخوام براتون روز شمار بهترین و زیبا ترین ماه سال یعنی آبان ماه رو براتون بگم .
از اونجایی که فقط چند تا روز مهم و تاریخی در اینماه داریم منم یک راست میرم سر اصل مطلب .
۵ آبان : تولد دوست عزیز و چند ساله ام « نگار جون » . که از همین الان تا روز تولدش که سه شنبه مین هفته باشه بهش با نهایت علاقه تبریک میگم . و براش آرزوی موفقیت در تمااااااااااام مراحل زندگیش رو میکنم . (( نگار جون . عزیزم . تولدت مبارک . ))
۶ آبان : تولد جناب آقای دکتر محمود احمدی نژاد . رییس جمهور کشور عزیزمون . ( که انشاالله ۴ سال دیگه هم زیر سایه ایشون در این مملکت زندگی خواهیم کرد . )
۹ آبان : سالگرد ازدواج مامان و بابای گلم . امیدوارم سالهای شانه به شانه هم دیگه راه طویل زندگی رو با هم طی کنن و همشه هم خوش و خرم باشن . ( حالا همگی بگین آمین )
۱۲ آبان : روز تولد خودم .
البته باز هم اتفاق مهم توی این ماه داریم . اما خب به دلیل کوتاهی وقتی که دارم و همچنین اینکه از تایپ کردن خسته شدم . فعلاْ همه تون رو به خدای عزیز و مهربون میسپرم .
شاد و خندان باشید گلای من .
سلام به همگی شما دوستان و عزیزان .
امروز میخوام یه کم شما رو از مسایل و مشکلات روزمره دور بکنم . و دعوتتون کنم به کمی تفکر همراه با آرامش و لبخند ! این فکر کردن باعث میشه که شما عزیزان یه کم از دغدغه ها و مشکلات دور باشید و به ذهنتون هم استراحت بدین .
توجه تون رو به خوندن این سوالات جلب میکنم .
امیدوارم خوشتون بیاد .
1) فرض کنید راننده یک اتوبوس برقی هستید . در ایستاه اول 6 نفر وارد اتوبوس میشوند، در ایستگاه دوم 3 نفر بیرون میروند و 5 نفر وارد میشوند . راننده چند سال دارد ؟
2) پنج کلاغ روی درختی نشسته اند ، 3 تا از آنها در شرف پرواز هستند . حالا چه تعداد کلاغ روی درخت باقی مانده ؟
3) این سوال حقوقی است . هواپیمایی از ایران به سمت ترکیه در حرکت است و در مرز این دو کشور سقوط میکند . بازمانده ها را کجا دفن میکنند ؟
4) شیب یک طرف پشت بام شیروانی 60 درجه است و طرف دیگر 30 درجه . خروسی روی این پشت بام تخم گذاشت است . تخم به کدام سمت می افتد ؟
5) چه تعداد از هر نوع حیوان ، به داخل کشتی حضرت موسی (ع) برده شد ؟
حالا جواب ها را ببینید و با جواب های خودتون مقایسه کنید .
1) راننده اتوبوس هم سن شما باید باشد . چون جمله اول میگوید « تصور کنید که راننده اتوبوس هستید » !
2) همه کلاغ ها . چون فقط آنها در شرف پرواز هستند و هنوز از روی درخت بلند نشده اند !
3) بازمانده ها را دفن نمیکنند . آنها جان سالم به در برده اند . شما به وسیله کلمه حقوقی و دفن کردن ، منحرف شده اید !
4) هیچ کدام . خروس ها تخم نمیگذارند !
5) هیچ . آن حضرت نوح (ع) بود که حیانات را به کشتی برد . و نه موسی (ع) !
خب دوستان . امیدوارم از این پست خوشتون اومده باشه .
موفق و پیروز باشید .
ایام به کامتون .
سلام سلام سلام . میخوام امروز براتون یه قصه بگم . صبر کنید … آماده خواب نشید . این یه قصه جالبه که آخرش نه تنها کسل کننده نیست ، بلکه خیلی هم جالب و دوست داشتنیه .
من حرچقدر که تعریف کنم شما خودتون تا نخونید باورتون نمیشه . پس دعوتتون میکنم به خوندن یکی از جالب ترین مطالب این وبلاگ . من که خیلی خوشم میاد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .
یکی بود ، یکی نبود !
سالها پیش در سرزمینی دور پادشاهی حکم میراند که وزیری داشت . آن وزیر در برابر هر حادثه ای که رخ میداد میگفت : « به صلاح ماست »
روزی پادشاه حین پوست کندن میوه دستش را با کارد میوه خوری برید و وزیر که آنجا حاضر بود گفت : « خیر و صلاح شما بود »
پادشاه از سخن وزیر بر آشفت و دستور به زندانی کردن او داد . چند روز بعد پادشاه با چند نفر از ندیمانش برای شکار به جنگل رفت ، در آنجا راه را گم کرد و گذرش به محل سکونت قبیله ای وحشی افتاد که در حال تدارک مراسم قربانی بت ها بودند . آنها با دیدن پادشاه خوش لباس خوشحال شدند ، دست و پای وی بسته و خواستند وی را برای قربانی آماده کنند که ناگهان چشم یکی از افراد قبیله به انگشت وی افتاد و فریاد کشید :
- : نمیتوان این مرد را قربانی کرد ، زیرا بدنش ناقص است .
به همین دلیل ، پادشاه نجا یافت و آزاد شد . پادشاه همین که به قصر رسید وزیر را فرا خواند و گفت :
- : منظور تو از اینکه هر چه رخ میدهد به صلاح ما است ، بر من روشن شد . چون بریدگی انگشتم ، جان مرا نجات داد . اما درباره زندانی شدن خودت چه خیر و صلاحی میبینی ؟
وزیر پاسخ داد :
- : اگر به زندان نمی افتادم ، ناچار بودم همراه شما برای شکار به همراه شما به جنگل بیایم که در آنجا وقتی شما را از قربانی شدن معاف کردند ، لابد مرا که سالم بودم به عنوان قربانی انتخاب میکردند . بنابراین زندانی شدن من هم ، جانم را نجات داد .
وزیر ، سپس دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد :
- : فراموش نکنیم که اراده خداوند از قدرت درک ما خارج و همیشه هم به سود ما است .
دیدید چقدر جالب و جذاب بود . حد اقل نکته مثبتی که داشت این بود که ما رو با لطف و مهربونی خدا بیشتر آشنا ، و همچنین صبور تر برای تحمل سختی ها و دشواری های زندگی کرد .
توجه داشته باشید که این دنیا گوش به فرمان ما آفریده شده و تمام اتفاقات اعم از خوب و بد به نفع ماست . صبر داشته باشیم و دل تسلیم تصمیم آفریدگار دانا کنیم .
افراد بر اساس شغلی که دارن میتونن عکس العمل های مختلفی در برابر بوسه داشته باشن . /span>
توجه کنید :
- وقتی یک پلیس رو میبوسی ، میگه ایست . دستا بالا !
- وقتی یک دکتر رو میبوسی ، میگه بعدی !
- وقتی یک معلم رو میبوسی ، میگه چند بار دیگه تکرارش کن !
- وقتی یک استاد دانشگاه رو میبوسی ، میگه باید درباره این کارتون کنفرانس بدین !
- وقتی یک برنامه نویس رو میبوسی ، میگه سعی کن کارت باگ نداشته باشه !
- وقتی یک مکانیک رو میبوسی ، میگه روغنشو زیاد کن !
- وقتی یک استاد آموزشگاه رانندگی رو میبوسی ، میگه دنده رو عوض کن !
سرم را در تاریکی گودالها فرو میبرم ، لباس سکوت بر تن میکنم و دیگر به تو نمیگویم بمان .
/span>کنار میروم تا راه زندگی خود را به تنهایی طی کنی . میفهمم ، اما وانمود به نفهمیدن میکنم . حس را در خود میکشم ، عشق را سرکوب میکنم تا با تنهایی خود خوش باشی و با خنجر زدن به روح و جسمم آنچه را که تو خواستی برایت فراهم کردم .
آسوده باش که به آنچه که میخواستی رسیدی ... در حالی که حتی لحظه ای به آنچه من میخواستم فکر هم نکردی . برای اعتراض نیست که این سخنان را میگویم.بار ها به تو گفته ام که قلب من از گدایی عشق مستغنی است . برای برهم زدن روزهای خوب و آرامت هم نمیگویم . تکرار این جملات برای این است که روز به روز بیش از گذشته از تو و زندگی ات متنفر شوم تا زندگی کسی چون تو را نابود نکنم ... !
ماهی شده بود باورش که اگه تور بندازن سرش
میشه عروس ماهی ها
شاه ماهی میشه همسرش،
ماهی باورش نبود که اگه تور بندازن سرش
نگاه گرم ماهی گیر میشه نگاه آخرش
دوستان برای ارتباط مستقیم با مدیریت وبلاگ ( ساناز) میتونید از این آدرس استفاده کنید :
Mini_ma1@yahoo.com