ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند.
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند!
عتیقه
فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی
دارد که در گوشهای افتاده و گربهای در آن آب میخورد.
با خود گفت
اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. پس
رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ حاضری آن را به من
بفروشی؟
رعیت گفت: چند میخری؟
- یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقهفروش پیش از خروج از خانه قیافه خونسردی به خود گرفت و گفت: عموجان
این گربه ممکن است در راه تشنه شود، بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان؛ من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. آن کاسه، فروشی نیست!