اگر اجازه دهی .......

از تو طلب عشق نمیکنم  . من گدای خانه عشق نیستم . من منم .

عاشقی سراپا خواهش ، بی خواهش

اکنون برای تو مینویسم . باز هم برای تو مینویسم .  مینویسم که بگویم  ،

مینویسم که ببینی . مینویسم که بدانی .....

نمیگویم با من باش ، شانه به شانه .

نمیگویم دل بده ، (دل نمیگیرم . دل نمیدهی )

نمیگویم مرا ببین . ( مرا نمیبنی . نمیخواهی ببنی )

نمیگویم با من مهربان باش . (تو مهربانی ، با دیگران باش )

میگویم بمان ، میگویم نرو ...

با من بمان و نبین مرا . با من بمان و نامهربانی کن ، فقط بمان .

میخواهم پشت تو باشم . اینگونه مرا نخواهی دید . چون ن جلو دیدگان زیبایت نخواهم بود .

میخواهم پشت تو بمانم ، پشت تو بیایم ، پشت تو باشم تا نگامی که غم هایت را به دوش

میخواهی بگیری ، آنها را از تو بگیر . میخواهم سنگینی کوله بار غم هایت را من به دوش بکشم .

غم هایت برای من ، شادی هایت را خودت بردار . خوشی که وزنی ندارد .

اگر اجازه دهی ....

پشت تو میمانم تا طوفان زندگی تو را به عقب نراند .

پشت تو میمانم تا بدانی که هستم . تا بدانی که تنها نخواهی بود ، تنها نخواهی ماند .

اگر اجازه دهی .....

چشم

روزی چشم گفت :‌ 

- :‌من آن سوی این دره ها کوهی میبینم ،‌پوشیده از غبار لاجوردی ، آیا زیبا نیست ؟

گوش شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود ،‌گفت :‌ 

- : ‌اما کوه کجاست ؟ آن را نمیشنوم ! 

 

سپس دست به سخن آمد و گفت :‌ 

- :‌بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم . نمیتوانم کوهی بیابم .  

و بینی گفت :  

 

- :‌کوهی وجود ندارد . چون نمیتوانم ببویمش .  

آنگاه چشم به سوی دیگری برگشت و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند . آنها گفتند :  

- :‌باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد .