با که باید گفت این حال عجیب؟
فریدون مشیری
چشم هایش سبزِ " یواش " است
انگار لاک پشتی پیر
در تقویمِ نگاهش
بهار را کول کرده است
و به آرامی
فصل را قدم می زند ...!
_____________________________
عاقبت یکروز, بدون انکار,
تو را "عشق من" خطاب خواهم کرد.
روزی که حقیقت آشوب قلبم در برابر عظمت لبخندت, بر همگان آشکار شود,
روزی که این دل پرده از چهره گشاید و بی واهمه , تو را صدا کند ...
"عشق من", بی شک آن روز میرسد ...
خییییییلی ممنونم ازتون که هنووووزم منو همراهی میکنیییید . بااااور کنیییید که عاااااشقتونم و از پیاماتون انرژی میگیرم ..
خیییلییی ماهید بخداااا
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند.
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند!
عتیقه
فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی
دارد که در گوشهای افتاده و گربهای در آن آب میخورد.
با خود گفت
اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. پس
رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ حاضری آن را به من
بفروشی؟
رعیت گفت: چند میخری؟
- یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقهفروش پیش از خروج از خانه قیافه خونسردی به خود گرفت و گفت: عموجان
این گربه ممکن است در راه تشنه شود، بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان؛ من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. آن کاسه، فروشی نیست!