من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم می کند. منطق او حتی از حماقت من هم احمقانه تر است.
احمد شاملو
یکی بود... یکی نبود...
یه آقایی بود...یه ماشین داشت... خیلی دوسش داشت...
فامیلشون مریض شد... سخت مریض شد...
آقاهه ماشینو فروخت و خرج فامیلشون کرد...
فامیلشون خوب شد...
لبخند زد...
گذشت...
گذشت...
گذشت و تو یه قرعه کشی یه ماشین برد...
باهاش مصاحبه کردن...
پرسیدن:فکرشو میکردی برنده میشی!؟
جواب داد:بله!؟؟
پرسیدن:چطور!؟؟
جواب داد:خدا هیچوقت زیر منت بندش نمیمونه...
هیچوقت...
از همان ابتدا دروغ گفتند!
مگر نگفتند که من و تو ، ما میشویم؟!
پس چرا حالا من اینقدر تنهاست!
از کی تو اینقدر سنگدل شد؟!…
اصلا این او را که بازی داد؟!…
که آمد و تو را با خود برد و شدید ما!
می بینی...؟
قصه ی عشقمان!
فاتحه ی دستور زبان را خوانده است!!!
تنها نشسته ای
کاپو مینوشی
و سیگار میکشی،
اینهمه آدم،
روی کهکشان به این بزرگی
و تو ,
حتی
آرزوی یکی نبودی