یکی بود... یکی نبود...
یه آقایی بود...یه ماشین داشت... خیلی دوسش داشت...
فامیلشون مریض شد... سخت مریض شد...
آقاهه ماشینو فروخت و خرج فامیلشون کرد...
فامیلشون خوب شد...
لبخند زد...
گذشت...
گذشت...
گذشت و تو یه قرعه کشی یه ماشین برد...
باهاش مصاحبه کردن...
پرسیدن:فکرشو میکردی برنده میشی!؟
جواب داد:بله!؟؟
پرسیدن:چطور!؟؟
جواب داد:خدا هیچوقت زیر منت بندش نمیمونه...
هیچوقت...

نظرات 1 + ارسال نظر
نادم سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:54 ب.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

کنارخیابان ایستاده بودم باخودم به مدل های ماشین هاوگرفتاریام فکرمیکردم. امبولانسی ازکنارم ردشد که روش نوشته بود فکرش رانکن اخرش مسافرخودمی.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد