حرفها تکراری استمدتی است که اینگونه استمدتی است میان هجمه واژه ها وثانیه ها دست به گریبانممدتی است لحظاتی میخواهم تمام بودنم را عق بزنم وبالا بیاورممدتی است دیگر لبخندی معنای شکفتن نداردمدتی است انتظار دردناکترین غم دنیاستمدتی است هستم ولی به ظاهرمدتی است هر عابری غم چشمانم را از پشت عینک سیاهم میخواندمدتی است غمی قبیله مهر بانی را فرا گرفتهمدتی استبی خیال مدتهامن خودم درگیر همین مدتها شده اممنتظرمنتظر دستی که از غیب می آیدومن هیچگاه نمیتوانم آنرا بفهمممنتظرممدتهاست
حرفها تکراری است
مدتی است که اینگونه است
مدتی است میان هجمه واژه ها وثانیه ها دست به گریبانم
مدتی است لحظاتی میخواهم تمام بودنم را عق بزنم وبالا بیاورم
مدتی است دیگر لبخندی معنای شکفتن ندارد
مدتی است انتظار دردناکترین غم دنیاست
مدتی است هستم ولی به ظاهر
مدتی است هر عابری غم چشمانم را از پشت عینک سیاهم میخواند
مدتی است غمی قبیله مهر بانی را فرا گرفته
مدتی است
بی خیال مدتها
من خودم درگیر همین مدتها شده ام
منتظر
منتظر دستی که از غیب می آید
ومن هیچگاه نمیتوانم آنرا بفهمم
منتظرم
مدتهاست