شرح یک دادگاه ... !

اینجا دادگاهه . شاکی منم . مجرم ، همون قاضیه . یعنی قاضی ، مجرم هم هست . « زندگی »

 از جام بلند میشم و با اعتراض میگم :

- : من شاکی ام . شکایت دارم . از زندگی . از نامردی هاش . دو رنگی کرده . قول             دیگه ای به من داده بود . وعده آسایش . وعده آرامش . وعده زیبایی .

 ولی به هیچکدوم عمل نکرد . هیچ کدوم رو فراهم نکرد . هیچ کدوم . به من سخت گرفت . آسون رین راه ها رو ازم دور کرد . هر چی به آرامش نزدیکتر شدم ، اونو از من دورتر کرد . شیرین نمایی کرد ، ولی زشتی رو بهم هدیه داد . هه! آره . مثل یه کادو که که فقط کاغذی که توش پیچیده شده قشنگه . اما داخلش .... !

قاضی یا همون مجرم ، رو به روی من نشسته . با آرامش به من لبخند میزنه و با خودکارش بازی میکنه . از دستش عصبانی ام . دلم میخواد سرش داد بزنم . کاشکی قاضی نبود . تقریباً مطمئنم که حکم رو به نفع خودش صادر میکنه . ولی حقیقت ... حقیقت چیز دیگه ایه !

تصمیممو میگیرم . محکم جلوش می ایستم ، سینه ستبر میکنم و میگم :

- : خب . نوبت توئه . از خودت دفاع کن . دلیل همه این نامردی هاتو بگو . چرا ساکتی ؟ نکنه دفاعی نداری ؟؟؟ درسته! دفاعی نداری که بخوای چیزی بگی .

باز هم به من نگاه میکنه . همونطور که شاهانه روی صندلیش نشسته به طرف من خک میشه و صورتشو جلو میاره . با لبخندی که حالا لحنش به تمسخر آمیز تغییر کرده میگه :

- : قسمت ....

جواب دندون شکنی بود . چیزی نمیفهمم . گیجم و سر در گم . ولی از همین یک کلمش معلوم بود که یعنی همه چیز تمومه ... به نفع اون . اونی که مجرم بود .

وقت دادگاه رو به اتمامه . اون کاره خودشو کرد . نمیدونم چه طوری ، اما انگار باید راضی میشدم . سرم رو پایین انداختم و گفتم :

- : حکمم ؟ ابد ؟ باز هم انفرادی ؟ باز هم حرف زور تو ؟ بازم اجبار ؟

با همون آرامش سری تکون داد و سپس با صدایی رسا گفت :

ختم جلسه .

درسته . من شاکی ام ... ناراضی .

اون قاضی .... و راضی .

خب دادگاه دست اون بود . قاضی اون بود ... باید فکرشو میکردم که آخر ، همه چیزو به نفع خودش تموم میکنه .

از دادگاه بیرون میام و به سمت سلول تنهایی ها میرم .

باز همون خستگی ها . باز همون بی کسی ها ...

باز من ... باز این سلول انفرادی همیشگی ...

- : باز هم جاودانگیِ فانیِ من ، در روشناییِ این ظلمت .

این چه سهمیه ؟؟؟

نمیدونم !!! نمی فهمم !!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ابراهیم چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ http://www.japelgroup.blogsky.com

عجب قصه هایی داره این روزگار
http://japelgroup.blogsky.com/1389/07/08/post-20/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد