دوست من ...

دوست من ! من آنچه مینمایم ، نیستم . آنچه هست ، لباسی است بر تن میکنم ؛ لباسی که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو و تو را از کوتاهی و اهمال من محافظت کند .

دوست من ! آن من دیگرم ، در خانه ای از سکوت زندگی میکند ، و برای همیشه همان جا باقی خواهد ماند ، غیر قابل درک و دست نیافتنی .

نه میخواهم آنچه میگویم باور کنی و نه به آنچه انجام میدهم اعتماد ؛ که کلمات من چیزی نیست جز افکار تو در صدا ، و رفتار من چیزی نیست ، جز آرزو های تو در عمل .

وقتی میگویی : « باد از جانب غرب می وزد » میگویم : آری ، از سوی غرب می وزد . زیرا نمیخواهم بدانی که فکر من به باد نیست ، به دریاست . تو نمیتوانی اندیشه دریایی ام را بفهمی، من نیز نمیخواهم آن را دریابی . من در آن دریا تنها خواهم بود .

دوست من ! وقتی تو با روز هستی ، من با شب هستم ؛ و حتی آن هنگام نیز ، از صلاة ظهر سخن میگویم که بر فراز تپه ها می رقصد ، و از سایه ارغوانی میگویم که تمامی دره را فرا گرفته است . تو آواز های شبانه مرا نمیشنوی و بال های پرواز مرا در برابر ستارگان نمیبینی . و من نیز لحظه ای نمیخواهم تو آنها را ببینی ، یا بشنوی . من با شب تنها خواهم بود .

تو حقیقت ، زیبایی و راستی را دوست داری و من به خاطر توست که میگویم دوست داشتن اینها خوب و پسندیده است . اما در دل ، به این دوست داشتن تو میخندم . ولی نمیخواهم خنده ام را ببینی . من در خندیدن ، تنها خواهم بود .

دوست من ! تو خوب ، هوشیار و فرزانه ای . نه ! تو کاملی و من نیز عاقلانه و هوشیارانه با تو سخن میگویم . و اکنون من دیوانه هستم ، اما دیوانگی ام را میپوشانم . من در دیوانگی تنها خواهم بود .

دوست من ! تو دوست من نیستی ، اما چگونه میتوانم این را به تو بفهمانم ؟ راه من ، راه تو نیست ، اما باز هم قدم میزنیم . دست در دست !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد