ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن،
یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید.
فریاد بر آورد:خدایا با من حرف بزن،
آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم .
ستاره ای درخشید اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید:یک معجزه نشان بده،
نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد :خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم این جا حضور داری.
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش
ادامه داد.
سلام بر افسونگر عزیز
حق با توست !!!!دنیا پر از نشانه وما غافل از تمام نشانه ها شاید همیشه دیر فهمیدیم که دیر شده است شاید..........
به قول استاد کدکنی شاید همیشه باید باقطار قبلی می امدیم اما....
اری دنیای ما پر از تماماین افسوس هاست
راستی یادمون رفت که بگیم وبلاگ خوبی دارید
ما هم منتظر حضور پراز احساستون تو وبلاگمون(چرند-پرند سه تفنگدار) هستیم
کوله بارت بر بند!
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد.
که به مقصد برسیم و شناسیم خدا.
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم!
می شود آسان رفت.می شود کاری کرد که رضا باشد او.
ای سبکبال در این راه شگرف:در دعای سحرت،در مناجات خدایی شدنت،هرگز از یاد نبر
من جامانده بسی محتاجم...