ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در شهری زن و دختری زندگی میکردند که در خواب راه میرفتند .
یک شب ، وقتی که سکوت ، جهان را در خود گرفته بود ، آن زن و دخترش ، در باغ مه گرفتشان در حالی که خواب بودند به هم رسیدند .
مادر به سخن آمد و به دخترش گفت :
- :سر انجام ... سر انجام ای دشمن من ! تو که جوانی ام را به پایت ریختم ،تو که زندگی ات را بر خرابه های زندگی من بنا کردی ، ای کاش میتوانستم تو را بکشم !
و دختر به زبان آمد و گفت :
- : ای زنِ پست و منفور ، ای پیر ، ای خود خواه ! تو که میان من و خود آزادم ایستادی ! تو که زندگی ام را انعکاس زندگی پژمره خود قرار دادی ! ای کاش مرده بودی !
در همان لحظه خروسی خواند ، هر دو بیدار شدند . مادر به نرمی گفت :
- : آه ... تو هستی دخترم !
و دختر به مهربانی پاسخ داد :
- : بله عزیزم .
سلام،
اینقدر اوضاع خرابه؟!
دلتنگ می شم وقتی که این عشقهای پوشالی و می بینم.
کاش همه نسبت به هم صادق بودن...