خواب گرد ها

در شهری زن و دختری زندگی میکردند که در خواب راه میرفتند .

یک شب ، وقتی که سکوت ، جهان را در خود گرفته بود ، آن زن و دخترش ، در باغ مه گرفتشان در حالی که خواب بودند به هم رسیدند .

مادر به سخن آمد و به دخترش گفت :  

- :سر انجام ... سر انجام ای دشمن من ! تو که جوانی ام را به پایت ریختم  ،تو که زندگی ات را بر خرابه های زندگی من بنا کردی ، ای کاش میتوانستم تو را بکشم !  

و دختر به زبان آمد و گفت :  

- : ای زنِ پست و منفور ، ای پیر ، ای خود خواه ! تو که میان من و خود آزادم ایستادی ! تو که زندگی ام را انعکاس زندگی پژمره خود قرار دادی ! ای کاش مرده بودی !  

در همان لحظه خروسی خواند ، هر دو بیدار شدند . مادر به نرمی گفت :  

- : آه ... تو هستی دخترم !  

و دختر به مهربانی پاسخ داد :

- : بله عزیزم .

نظرات 2 + ارسال نظر
امین جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام،
اینقدر اوضاع خرابه؟!

مقداد دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://konkor88.blogsky.com/

دلتنگ می شم وقتی که این عشقهای پوشالی و می بینم.
کاش همه نسبت به هم صادق بودن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد